ایستاده بود کنار جوی آب. باریک و بلند بود با آن پیراهنِ‌ مشکی. بازوهایش بود،‌ سفید سفید. موهای بافته‌اش را پشتِ‌ سرش انداخته بود. عینک داشت. پیراهنش چین‌دار بود، چین‌های‌ ریز،‌ آن هم دور کمر. لبه‌ی دامنش یک نوار تور سفید بود،‌ چین‌دار. پاهایش باریک و سفید بود با آن چکمه‌های سیاهِ ساق‌کوتاه. ایستاده بود. نیم‌رخش را دیدم،‌ بینی و یک چشم و تراشِ گردنش را. افسار اسب دستم بود. مراد هم بود،‌ یا نبود. فخرالنساء بود. نگاهش کردم. نگاهم کرد،‌ از پشتِ‌ همان شیشه‎‌های‌ عینک. چشم‌هایش هنوز زنده و سیاه بود. سرش را برگرداند. مراد بود؟ حتما. برای‌ این‌که باز سوار شدم،‌ مراد کمک کرد. به تاخت رفتم و دوباره برگشتم و باز. نگاهم نمی‌کرد. پیاده شدم. اسب را سپردم دستِ‌ مراد. برگشتم،‌ از توی درخت‌ها،‌ همان‌جا که سایه بود و جابه‌جا چند لکه‌ی نور روی برگ و شاخه‌ها. صدای‌ گنجشک‌ها هم می‌آمد. یک شاخه از درخت شکستم. آن‌جا بود،‌ در انتهای آن دالانِ‌ سبز طولانی،‌ توی روشنایی‌ خیره‌کننده‌ی آفتاب که چشم را می‌زند. شاخه دستم بود. هنوز ایستاده بود و نگاه می‌کرد. لبخند می‌زد،‌ همان لبخندِ تلخ که وقتی‌ آدم می‌دید دلش می‌خواست صورتِ‌ خودش را پنهان کند یا این‌که برود روبه‌وری آینه‌ی قدی بایستد و درست به سر و وضعِ خودش دقیق شود. برگشتم. شاخه‌ی‌ دستم ِ بود،‌ تمامِ‌ برگ‌هایش را کنده بودم. یکی‌ دیگر کندم و از لابه‌لای درخت‌ها رفتم لبِ‌ حوض، پای آن دخترهای‌ سنگی‌ که آب از دهانشان می‌ریخت توی‌ حوض. ِ‌ بودند،‌ با ‌های کوچک و شکم‌های برآمده. توی آب نگاه کردم،‌ موهایم آشفته بود،‌ برگشتم. هنوز پشتِ‌ درخت‌ها،‌ آن‌طرف،‌ توی خیابانِ‌ ریگ‌ریزی‌شده ایستاده بودم. موهایم را با دست درست کردم و پیچیدم توی خیابان. از پهلویش رد شدم،‌ از آن طرفِ خیابان،‌ از کنار جوی‌ آب. فقط به آب نگاه می‌کردم،‌ به برگ‌هایی که داشت روی آب می‌رفت،‌ که یک‌دفعه گفت: «خسروخان، نکند عاشق شده‌ای،‌ هان؟». برگشتم. خودش بود با همان لبخند و همان چشم‌ها و آن دو خطِ‌ کنار لب‌ها.

کاش از همین جا شروع می‌کردم،‌ نه از آن عکسِ رنگ‌ورورفته‌ی خانم‌جان و آن فواره و آن گلدان. دیگر گذشته. می‌دانم که حرفی‌ نزدم. آمد،‌ خودش آمد و دست گذاشت زیر چانه‌ام. سرم را بلند کردم. همان لبخند. کاش می‌شد یک جوری‌ این لبخند را پاک کنم. فخری‌ نمی‌تواند،‌ اصلا نمی‌تواند آن‌طور بخندد. هر چه کردم نتوانست. دهانش را باز می‌کرد و دندان‌های درشتش را نشان می‌داد و می‌خندید،‌ آن هم بلند. احمق!

اما فخرالنساء. مثل این‌که در مجموع آن خطوطِ‌ کنار لب‌ها و آن چشم‌ها و حتا چرخشِ لب‌ها چیزی‌ بود که آدم را می‌ترساند. آدم حس می‌کرد که چقدر کوچک و حقیر است،‌ حالا اگر نوه‌ی حضرت‌والا هم هست،‌ باشد. کاش می‌مردم.

 

*

 

فخرالنساء. کاش عکس داشتم. گلدان. گل میخک. فخرالنساء دستم را گرفت. چه دستِ سبکی داشت! رفتیم توی‌ درخت‌ها،‌ توی‌ همان دالانِ‌ سبز طولانی که به سایه می‌رسید و به آن طرفِ درخت‌ها،‌ به چاه گاو و به آن ستون گچی. خم شد،‌ چند سنگ برداشت و گذاشت کفِ دستم. نگاهم کرد،‌ می‌خندید. همان لبخند بود. زیر برقِ آفتاب که نمی‌شد جایی پنهان شد. گفت: «بزن.» گفتم: «به چی؟»

 

+ شازده احتجاب ـ‌ هوشنگ گلشیری



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شکوفه سیب آموزش شطرنج وطن ناز machinery سوله سبک تبريز سایت ازدواج جوانان و مطالب همسرگزینی رنگ کاری تخصصی مبلمان و محصولات چوبی سریسو دل نوشته هایم پی سی مانی- کسب درآمد اینترنتی از انواع روش