مرد طاس بازی را شروع میکند. راه میافتیم. از پشت زمین دوم تنیس میرویم به طرف ساحل کارون. ساحل، سنگی است و بلند. آب، آرام تن میکشد به صخرههای ساحل و رو هم میغلتد. مینشینیم رو یکی از نیمکتها. رنگِ نیمکت، سبز چمنی است. پیش رویمان کارون است با آرامشی عمیق و رازدار. هر دو سکوت کردهایم. نمیدانیم از کجا شروع کنیم.
.
صدای سنگینِ کارون تو گوشم است. بوی تلخِ درختان بید و بوی گس درختان میموزا و بوی چمن، قاطی هم، کامم را پر کرده است.
.
خورشید دارد به کرانهی کارون مینشیند. حاشیهی آسمان، نارنجی شده است. رگههای نور خورشید با امواج ریز سربیرنگ کارون قاطی شده است. آسمان، صاف صاف است. عطر خارکهای تازه از غلاف بیرونزده، همراه نرمهبادی که میوزد، از نخلستان دوردست میآید. تک هوا شکسته است.
.
حالا، هوا تاریک شده است. جابهجا، چراغهای شیریرنگ، تو چمن روشن شده است. چشمانِ سیهچشم میدرخشد. دستم را از پشت شانهاش پایین میآورم. یکهو احساس میکنم که دستش را گرفتهام. هر دو سکوت کردهایم. صدای کارون سنگین است. دستش را آهسته فشار میدهم. لبخندش مثل گل میشکفد. آهسته میگویم:
ـ خب.، حالا، شما بگین.
ـ چی بگم؟
ـ از خودتون.
سرش را میاندازد پایین. خرمنِ گیسویش رها میشود رو شانهاش و بعد، خیلی آهسته، آنچنانکه بهزحمت شنیده میشود، میگوید:
ـ دوستتون دارم.
یکهو دلم از جا کنده میشود. اصلا انتظاری ندارم. داغ میشوم. شقیقههام مثل چکش میزند. دست میگذارم زیر چانهاش. سرش را بالا میگیرد. نگاهمان بههم پیوند میخورد. هر دو لبخند میزنیم و نمیدانیم چه میشود که ناگهان، داغی لبانش را رو لبهام احساس میکنم. بعد، ازش فاصله میگیرم. انگار همهچیز در خواب گذشته است. اصلا نمیتوانم باور کنم. هنوز از مستی گرمی لبهایش رها نشدهام که صداش را میشنوم:
ـ چرا رفتین کنار؟
از لذت زندگی سرشار میشوم. باز بهش نزدیک میشوم و ازش میپرسم:
ـ باز میتونم شما رو ببینم؟
آنقدر نرم حرف میزند که انگار همهی عطر گلهای خوشبو، از دهانش بیرون میریزد:
ـ دلم میخواد همیشه شما رو ببینم.
مست نگاهش هستم. مست لرزش لبهایش. ادامه میدهد:
ـ ولی میدونین؟. فقط روزای سهشنبه میتونم بیام اینجا.
پنجههایمان تو هم است. بلند میشویم و راه میافتیم. میرسیم به میدان نور چراغهای بزرگ ساختمان باشگاه پیش رویمان، بوتهی کوچک نخلی است که رو زمین پهن شده است. رو چمن راه میرویم. احساس میکنم که سبک شدهام. میخواهم پر بکشم. پنجهی سیهچشم را فشار میدهم. به بوتهی نخل میرسیم. برگهایش عین سرنیزههای تو درهم است. من از طرف چپ بوته میروم. سیهچشم از طرف راست بوته میرود. دستهایمان به بالای بوتهی نخل کشیده میشود. چندتا از برگهای بلند سرنیزهای نخل، تا مچهایمان و کفدستهایمان بالا آمده است. بوتهی نخل، خیلی پهن شده است. انگشتهایمان از تو هم بیرون میآید. نوک چند تا از برگها که سیخ ایستادهاند، کفدستهایمان را نیش میزنند. انگشتهایمان رو هم سائیده میشود. میخواهم انگشتهایش را بگیرم. دلم نمیخواهد دستهایمان از هم جدا شود. برگهای پهن شده رو زمین، از رو شلوار کتان، ساق پای راستم را نیش میزنند. تلاش میکنم که انگشتهای سیهچشم را بگیرم. اما نمیتوانم. سرانگشتهایمان رو هم سائیده میشود و دست همدیگر را رها میکنیم.
+ همسایهها ـ احمد محمود
*
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیدهور شدم
سعدی
درباره این سایت