اغلب پیش میآمد که تونی برای دیدنِ آشنایانِ شهری خود به لب دریا یا به باغ مهمانسرا میرفت، یا آنکه به مجالسِ رقص یا قایقرانی دعوت میشد. در چنین مواقعی مورتن «روی سنگها» مینشست. این «سنگها» از همان روزِ نخست میان آن دو حکم یک اصطلاح را به خود گرفت. «روی سنگها نشستن» به معنی تنهایی بود و کسالت. در روزهای بارانی که سراسرِ دریا را مهی تیره میپوشاند و دریا با آسمانِ فرونشسته در هم میآمیخت، چنانکه ساحل و همهِی راهها را آب فرامیگرفت، تونی میگفت: «امروز ناچاریم هر دو روی سنگها بنشینیم. ناچاریم توی ایوان یا در اتاق نشیمن بمانیم. تنها کاری هم که میتوانیم بکنیم این است که شما سرودهای دانشجوییتان را بزنید و من گوش کنم، هر چند از این کسالتبارتر کاری وجود ندارد.»
مورتن میگفت: «بله، بنشینیم. ولی میدانید؟ وقتی شما هم هستید، دیگر از سنگها خبری نیست!»
*
«دوشیزه بودنبرک چه فرقی میکند؟ بله، من بهعمد اسم فامیلتان را مطرح کردم. راستش را بخواهید باید میگفتم: مادمازل بودنبرک تا حق مطلب را کاملا ادا کرده باشم! بله، شما فکر میکنید آدمها اینجا آزادتر، برابرتر و برادرتر از پروس هستند؟ هر چه هست قیدوبند است، تبعیض است و اشرافیت، چه اینجا و چه آنجا! شما از اشراف خوشتان میآید. میخواهید بدانید چرا؟ چون خودِ شما از اشراف هستید! بله، بله، نمیدانستید؟ پدر شما مرد ثروتمندی است و شما هم شاهزادهخانماید. شکافی عمیق شما را از ما، یعنی کسانی که به محافل صاحب قدرت تعلق ندارند، جدا میکند. مسلما شما میتوانید گاهی برای تفریح با یکی از امثال ما لب دریا گردش کنید، ولی وقتی هوس میکنید سراغ افراد ممتاز و برگزیده بروید، آدم ناچار است روی سنگها بنشیند.» در صدای مورتن غلیان احساسات کاملا حس میشد.
تونی با لحنی اندوهگین گفت: «بالاخره معلوم شد که از نشستن روی سنگها دلخور بودید! من که از شما خواستم بگذارید معرفیتان کنم.»
«دوشیزه تونی، شما باز بهعنوان یک خانم جوان قضیه را خیلی فردی میکنید! من دربارهِی اصول حرف میزنم. میگویم که در ایالت ما هم بیش از پروس انسانیت و برادری حاکم نیست.» و پس از مکثی کوتاه با صدایی آهسته که هنوز غلیان احساسات در آن مشهود بود ادامه داد: «اگر من از مسایل فردی حرف میزنم، منظورم بیشتر آینده است تا این لحظه. منظورم روزی است که شما به عنوان همسر فلان آقا میروید و برای همیشه در محیطی پرتجمل ناپدید میشوید و بعد، آدم چارهای ندارد جز این که تمام عمر روی سنگها بنشیند.»
+ بودنبرکها ـ توماس مان
*
در تمامِ قطارها مُردم
زندگی در خیال یعنی این
آخرین کوپه هم تو را کم داشت
آرزوی محال یعنی این.
+ علیرضا آذر
درباره این سایت