ایستاده بود کنار جوی آب. باریک و بلند بود با آن پیراهنِ مشکی. بازوهایش بود، سفید سفید. موهای بافتهاش را پشتِ سرش انداخته بود. عینک داشت. پیراهنش چیندار بود، چینهای ریز، آن هم دور کمر. لبهی دامنش یک نوار تور سفید بود، چیندار. پاهایش باریک و سفید بود با آن چکمههای سیاهِ ساقکوتاه. ایستاده بود. نیمرخش را دیدم، بینی و یک چشم و تراشِ گردنش را. افسار اسب دستم بود. مراد هم بود، یا نبود. فخرالنساء بود. نگاهش کردم. نگاهم کرد، از پشتِ همان شیشههای عینک. چشمهایش هنوز زنده و سیاه بود. سرش را برگرداند. مراد بود؟ حتما. برای اینکه باز سوار شدم، مراد کمک کرد. به تاخت رفتم و دوباره برگشتم و باز. نگاهم نمیکرد. پیاده شدم. اسب را سپردم دستِ مراد. برگشتم، از توی درختها، همانجا که سایه بود و جابهجا چند لکهی نور روی برگ و شاخهها. صدای گنجشکها هم میآمد. یک شاخه از درخت شکستم. آنجا بود، در انتهای آن دالانِ سبز طولانی، توی روشنایی خیرهکنندهی آفتاب که چشم را میزند. شاخه دستم بود. هنوز ایستاده بود و نگاه میکرد. لبخند میزد، همان لبخندِ تلخ که وقتی آدم میدید دلش میخواست صورتِ خودش را پنهان کند یا اینکه برود روبهوری آینهی قدی بایستد و درست به سر و وضعِ خودش دقیق شود. برگشتم. شاخهی دستم ِ بود، تمامِ برگهایش را کنده بودم. یکی دیگر کندم و از لابهلای درختها رفتم لبِ حوض، پای آن دخترهای سنگی که آب از دهانشان میریخت توی حوض. ِ بودند، با های کوچک و شکمهای برآمده. توی آب نگاه کردم، موهایم آشفته بود، برگشتم. هنوز پشتِ درختها، آنطرف، توی خیابانِ ریگریزیشده ایستاده بودم. موهایم را با دست درست کردم و پیچیدم توی خیابان. از پهلویش رد شدم، از آن طرفِ خیابان، از کنار جوی آب. فقط به آب نگاه میکردم، به برگهایی که داشت روی آب میرفت، که یکدفعه گفت: «خسروخان، نکند عاشق شدهای، هان؟». برگشتم. خودش بود با همان لبخند و همان چشمها و آن دو خطِ کنار لبها.
کاش از همین جا شروع میکردم، نه از آن عکسِ رنگورورفتهی خانمجان و آن فواره و آن گلدان. دیگر گذشته. میدانم که حرفی نزدم. آمد، خودش آمد و دست گذاشت زیر چانهام. سرم را بلند کردم. همان لبخند. کاش میشد یک جوری این لبخند را پاک کنم. فخری نمیتواند، اصلا نمیتواند آنطور بخندد. هر چه کردم نتوانست. دهانش را باز میکرد و دندانهای درشتش را نشان میداد و میخندید، آن هم بلند. احمق!
اما فخرالنساء. مثل اینکه در مجموع آن خطوطِ کنار لبها و آن چشمها و حتا چرخشِ لبها چیزی بود که آدم را میترساند. آدم حس میکرد که چقدر کوچک و حقیر است، حالا اگر نوهی حضرتوالا هم هست، باشد. کاش میمردم.
*
فخرالنساء. کاش عکس داشتم. گلدان. گل میخک. فخرالنساء دستم را گرفت. چه دستِ سبکی داشت! رفتیم توی درختها، توی همان دالانِ سبز طولانی که به سایه میرسید و به آن طرفِ درختها، به چاه گاو و به آن ستون گچی. خم شد، چند سنگ برداشت و گذاشت کفِ دستم. نگاهم کرد، میخندید. همان لبخند بود. زیر برقِ آفتاب که نمیشد جایی پنهان شد. گفت: «بزن.» گفتم: «به چی؟»
+ شازده احتجاب ـ هوشنگ گلشیری
* به هر حال، باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی
علمی هست. البته میتوان به شعر پناه برد، یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست، به
صدایش گوش داد، یا نیز به رازهای طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر، کمی خیالپرست.
به پرو پناه میآوری، در پای جبالِ «آند»، روی ساحلی که همه چیز به آن ختم میشود
ـ پس از آنکه در اسپانیا با فاشیستها، در فرانسه با نازیها، در کوبا با غاصبها
جنگیدهای ـ زیرا که در چهلوهفتسالگی هر چه باید بدانی دانستهای و دیگر
انتظاری نه از هدفهای بزرگ داری و نه از زنها: با منظرهای زیبا دل خوش میکنی.
مناظرِ کمتر به تو نارو میزنند. کمی، شاعر، کمی خیا. وانگهی شعر را روزی به
شیوهی علمی توضیح خواهند داد، به عنوانِ یک پدیدهی مترشح داخلی بررسی خواهند
کرد. علم از همه سو مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالکِ قهوهخانهای در ماسهزارهای
ساحلِ پرو میشوی و تنها مونست اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست: مگر نه
اینکه اقیانوس تصویرِ زندگیِ ابدی، وعدهی ادامهی حیات و تسلای آخرین است؟ کمی
شاعر، کمی. خدا کند که روح وجود نداشته باشد: این تنها راه است برای او که اغفال
نشود، به دام نیفتد. دانشمندان به زودی وزنِ دقیق، درجهی غلظت، سرعتِ عروجِ
آن را اندازه خواهند گرفت. وقتی آدم فکرِ میلیاردها روح را میکند که از آغازِ
تاریخ تا امروز پریده و رفتهاند گریهاش میگیرد: یک منبعِ نیرو که به هدر رفته
است. اگر سدهایی ببندند تا آنها را هنگامِ عروج جذب کنند، نیرویی به دست میآید
که با آن میتوان سراسرِ زمین را روشن کرد. به زودی انسان تماما قابل استفاده
خواهد شد. مگر نه اینکه از مدتها پیش زیباترین رویاهایش را گرفتهاند تا از آنها
جنگ و زندان بسازند؟
* تنهاییِ بد، همان که
خردت میکند و نه آنکه یاریات دهد تا نفس بکشی.
* مثلِ هر روز صبح با
تعجب در آیینه به چهرهیخود نگریست و با تمسخر به خود گفت: «من این را نخواسته
بودم!» با آن موهای خاکستری و با آن چین و چروکها معلوم بود که تا یکی دو سالِ
دیگر به چه صورت درمیآمد: دیگر چارهای نداشت جز اینکه به وقار و تشخص پناه ببرد.
چهرهاش دراز و باریک بود، با چشمهایی خسته که آنچه میتوانست میکرد. دیگر به
کسی نامه نمینوشت، از کسی نامه برایش نمیرسید، کسی را نمیشناخت: از دیگران
بریده بود ـ مثلِ هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت ببری.
* هقهق میگریست. در این
لحظه بود که آنچه مرد «حماقتِ شکستناپذیر» مینامید دوباره به سراغش آمد و گرچه
خود کاملا از آن آگاه بود، گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هر چه به آن دست میزند
ویران میشود، ولی این بود که بود، کاری نمیشد کرد: چیزی در او بود که نمیخواست
دست بردارد و تسلیم شود، و همیشه به همهی دامهای امید میافتاد. در تهِ دل به
سعادتی ممکن اعتقاد داشت که در عمقِ زندگی پنهان است و ناگهان سربرمیآورد تا در
دم غروبِ همهجا را روشن کند. نوعی حماقتِ مقدس در او بود، نوعی معصومیت که هیچ
شکستی، هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان بردارد، نیرویی از
امید، امیدِ واهی، که او را از میدانهای جنگ در اسپانیا تا نهانگاههای
«ورکور» در فرانسه و کوههای «سیرامادره» در کوبا کشانده بود و نیز به طرفِ دو سه
زن که همیشه، در لحظاتِ بزرگِ ترک و تسلیم، آنگاه که هر امیدی باطل مینماید،
میآیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی بازگردانند. با اینهمه، سرانجام گریخته
و به این ساحل پرو آمده بود، همچنانکه دیگران به صومعه میروند یا روزگارِ خود را
در غاری از جبالِ «هیمالیا» به سرمیآورند. او در کنار اقیانوس میزیست همچنانکه
دیگران در کنارِ آسمان: یک ماوراءاطبیعهی زنده، هم متلاطم و هم آرام، فراخنای
سبخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتند تو را از تو میرهاند. بینهایتی در
دسترس، که زخمهایت را میلیسد و یاریات میکند تا از جهان دست بشویی.
* با اینهمه، مرد
آزموده و آگاه بود: همیشه موجِ نهمِ تنهایی، قویترین موج، همان که از دورترین
نقطه میآید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون میکند و از سرت میگذرد
و تو را به اعماق میکشاند، و سپس ناگهان رهایت میکند، همانقدر که فرصت کنی تا
به سطحِ آب بیایی، دستهایت را بالا ببری، بازوهایت را
بگشایی و بکوشی تا به نخستین پرِ کاه بچسبی. تنها وسوسهای که کس هرگز نتوانسته
است بر آن غالب شود: وسوسهی امید. با تعجب از این پافشاری خارقالعادهی جوانی
در خود، سرش را به چپ و راست تکان داد: در آستانهی پنجاهسالگی، دوامِ این
عارضه در نظرِ او واقعا یاسآور بود.
* حتما دلیلی داشت،
همیشه دلیلی هست، اما بهتر است که آن را نداند. کائنات را علم توضیح میدهد،
موجودات را روانشناسی تشریح میکند، اما هر کس باید از خود دفاع کند، خود را
واننهد، نگذارد تا آخرین ریزههای توهمش ربوده شود.
* برای اینکه بتواند در
برابرِ این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش، بر شانههایش، بر دستهایش
چیره میشد از خود دفاع کند با تمسخر اندیشید: « ژاک رنیه، تو هیچوقت عوض نخواهی
شد.»
پرندگان میروند در پرو میمیرند/جورج
اورول/ترجمهی ابوالحسن نجفی
بابیلون برلین (Babylon Berlin) که انگار پرخرجترین سریال تاریخ تلویزیون آلمان (و شاید پرخرجترین سریال غیرانگلیسیزبان) هست و نتفلیکس آن را پخش کرده است یکی از جذابترین سریالهایی است که امسال تماشایشان کردهام. تا حالا دو فصل کاملا پیوسته از این سریال در شانزده قسمت ساخته و پخش شده است (سال 2017). قصهی سریال در برلین درگیر آشوبِ 1929 اتفاق میافتد، در آخرین سالهای جمهوری وایمار (1918-1933)، پیش از به قدرت رسیدن نازیها و هیتلر، ده سال پیش از جنگ جهانی دوم (1939-1945)، درگیر بین کمونیستها و فاشیستها و روسهای طرفدار استالین و تروتسکی و. و اوج بحران اقتصادی و ی. همهی اینها بسترِ شکلگیری قصهی کارآگاهی/جاسوسی جذاب سریال است: ملغمهای از آشوب، فقر، خطر، ناامنی، کلوپهای شبانه، درگیری پلیس امنیت و اخلاق با کلوپهای شبانه و .، کارخانههای بزرگِ تعطیلشده، جمعیتی که در همهی خیابانها به وفور یافت میشود و هیچ نقشی ایفا نمیکند، نه حتا ناظر. مثل اشیایی که فقط در صحنه حضور دارند بدون کوچکترین تاثیری برای وقایع و اتفاقات (چه قصهی آشنایی).
فضای سریال به شدت تیره و تار و افسرده (شبیه فیلمهای آخرامانی) ولی جذاب است. موسیقی جذاب و کاملا منطبق بر و اصلا بخشی از قصه هست. داستانِ کارآگاه جوانِ کلنی، گرئون راث، سرباز سابقِ جنگ اول و درگیر اعتیاد و عشقی ممنوع که برای پیگیری یک پروندهی فیلمهای مستهجن، برای همکاری با پلیس امنیت و اخلاق به برلین میآید و پرونده از لایهای به لایهی دیگر منتقل و پیچچیده و پیچیدهتر میشود. شارلوت ریتر، دختر فقیری که زندگی خود و خانوادهاش را از کارهای پارهوقتِ گاهگاهی به عنوان منشی در ادارهی پلیس و همچنین در کلوپ شبانه میگذراند و رویایش اولین کارآگاه پلیس زن شدن است.
* فروغ فرخزاد
* تماشای این سریال به شدت پیشنهاد میشود.
ولی او کسی بود که هر چه میخواست، دیگران هم آن را میخواستند؛ اگر او خون میخواست، مردم نیز خون میخواستند؛ اگر آب میخواست، مردم نیز آب میخواستند؛ و اگر او هیچ چیز نمیخواست، مردم هیچچیز نمیخواستند. البته او هرگز برای خود هیچ چیز نمیخواست. امکان داشت که برای مردم گاهی هیچچیز خواسته باشد و آنها نیز قبول کرده باشند که تمام هیچچیزها را به فرمانِ محمود در اختیار داشته باشند؛ ولی هرگز اتفاق نمیافتاد که او برای خود فقط هیچچیز بخواهد. علاوه بر این او در طول سالهای بیتجربگی و در طول سالهای پرتجربهاش، به این تجربهی بزرگِ تاریخی دست یافته بود که مردم، معطل نمیتوانند بمانند؛ مردم باید مشغول باشند؛ باید از شدت وحدت نوعی مشغولیت برخوردار باشند. معتقد بود که مردم، تمام مردم بچگانهاند و باید بازیچههایی بهصورت مشغول باشند؛ باید از شدت وحدت نوعی مشغولیت برخوردار باشند. معتقد بود که مردم، تمام مردم بچهگانهاند و باید بازیچههایی به صورت قتل، شهادت، شمایل بازی، جشن، عزا، جنگ ـالبته نه جنگ درست و حسابیـ گرسنگی، تشنگی، فساد و وبا و طاعون داشته باشند؛ و مردم باید همیشه منتظر بمانند؛ باید کلمات بزرگ، کلمات پرطنینِ بزرگ بشنوند؛ مردان یا نی که این کلمات را بر زبان میرانند باید قویترین، قابل انعطافترین و زیباترین صداها را داشته باشند؛ و مردم باید بیاموزند که چگونه افتخار کنند؛ چگونه کلمات این مردان و ن خوشصدا را در ذهن خود جای دهند و چگونه به خود و محمود در هر گوشهی تاریخ و در هر چهار سوقِ این جهان افتخار کنند.
روزگار دوزخی آقای ایاز – رضا براهنی
* حسین جنتی
چهارشنبه، 13 شهریور 1398
شاهرخ مسکوب در مقدمهی روزها در راه نوشته است: «نوشتن درمانِ بیهودگی است.»
و نه این جمله، که همان اولین خطوطِ این پیشگفتار در من شوقِ دوباره از سر گرفتنِ یادداشتنویسی روزانه را زنده کرد. نه برای اینکه کسی بخواند، که کسی نیست که دلش بخواهد بخواند و دلیلی داشته باشد برای خواندن، برای اینکه اول از همه بنویسم، برای نفسِ نوشتن، تا این عادت که «درمانِ بیهودگیست» و یک تسکین، و یکی از عشقهای قابلدستیابیِ من، دوباره از سر گرفته شود. و نیز برای اینکه از غرقشدن در بیهودگیها رها شوم (اینکه همان است که مسکوب نوشته)، بیهودگیای که میگویم، منظورم مثلا از نوعِ غرقشدن در دنیای مجازیست (بار قبل که یادداشت مینوشتم، جدی و با حوصله، غرقشدن در دنیای مجازی اینقدر پررنگ نبود.) آخرین یادداشتهایم به خیلی پیش از شروعِ رسمیِ نوشتنِ شاید. مربوط بود.
خب، مینویسم. از حالا. توی این فایل، که پسورد دارد، و بینهایت فضای سفید برای نوشتنم.
از هر چیزی که دوست داشته باشم مینویسم.
هر چند که تجربهی قبلی روزانه نوشتنم نشان داده که برگشتن به نوشتههای قبلی اغلب طعمِ تلخ و پر از حسرتی دارد.
* دوباره یادداشتنویسی روزانه را شروع کردم. اینکه ادامه دهم، یا تا کی ادامه بدهم، مشخص نیست. گاهی، چیزهای قابل انتشاری از این یادداشتها را شاید، اینجا هم گذاشتم.
زخمیها که روزبهروز بیشتر میشدند، در کوچه و خیابان ولو بودند. همه پاره پلاس تنشان بود. برایشان اعانه جمع میکردند. «روز»های گوناگونی به راه میانداختند، «روز» این، «روز» آن، «روز»هایی که بیشتر برای سازماندهندگانشان بود. دروغ، جماع، مرگ. هر کار دیگری غیر از این قدغن بود. در رومهها، در دیوارکوبها، پیاده و سواره، با افسارگسیختگیِ تمام، ورای هرگونه تصوری، ورای مسخرگی و پوچی دروغ میگفتند. همه در این دروغ شرکت داشتند. همه سعی میکردند دروغی شاخدارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند.
در سال 1914، همه از تتمه حقیقتی که باقی بود، خجالت میکشیدند. هر چیزی که به آن دست میزدی، قلابی بود، قند و شکر، هواپیماها، صندلیها، آبنباتها، عکسها؛ هر چیزی که خوانده میشد، بلعیده میشد، مکیده میشد، ستوده میشد، اعلام میشد، رد میشد یا پذیرفته میشد، همه و همه یک مشت شبحِ نفرتآور بود، همه ساختگی و مسخره. حتی خائنها هم ساختگی بودند. مرضِ دروغگفتن و باورکردن عین جرب واگیر دارد. لولای نازنین هم از زبان فرانسه فقط چند عبارت میدانست که همه در بابِ میهنپرستی بود: «مرگ بر!.»، «به پیش!.» اشک آدم درمیآید.
+ سفر به انتهای شب ـ لویی فردینان سلین
* شاملو
مرد طاس بازی را شروع میکند. راه میافتیم. از پشت زمین دوم تنیس میرویم به طرف ساحل کارون. ساحل، سنگی است و بلند. آب، آرام تن میکشد به صخرههای ساحل و رو هم میغلتد. مینشینیم رو یکی از نیمکتها. رنگِ نیمکت، سبز چمنی است. پیش رویمان کارون است با آرامشی عمیق و رازدار. هر دو سکوت کردهایم. نمیدانیم از کجا شروع کنیم.
.
صدای سنگینِ کارون تو گوشم است. بوی تلخِ درختان بید و بوی گس درختان میموزا و بوی چمن، قاطی هم، کامم را پر کرده است.
.
خورشید دارد به کرانهی کارون مینشیند. حاشیهی آسمان، نارنجی شده است. رگههای نور خورشید با امواج ریز سربیرنگ کارون قاطی شده است. آسمان، صاف صاف است. عطر خارکهای تازه از غلاف بیرونزده، همراه نرمهبادی که میوزد، از نخلستان دوردست میآید. تک هوا شکسته است.
.
حالا، هوا تاریک شده است. جابهجا، چراغهای شیریرنگ، تو چمن روشن شده است. چشمانِ سیهچشم میدرخشد. دستم را از پشت شانهاش پایین میآورم. یکهو احساس میکنم که دستش را گرفتهام. هر دو سکوت کردهایم. صدای کارون سنگین است. دستش را آهسته فشار میدهم. لبخندش مثل گل میشکفد. آهسته میگویم:
ـ خب.، حالا، شما بگین.
ـ چی بگم؟
ـ از خودتون.
سرش را میاندازد پایین. خرمنِ گیسویش رها میشود رو شانهاش و بعد، خیلی آهسته، آنچنانکه بهزحمت شنیده میشود، میگوید:
ـ دوستتون دارم.
یکهو دلم از جا کنده میشود. اصلا انتظاری ندارم. داغ میشوم. شقیقههام مثل چکش میزند. دست میگذارم زیر چانهاش. سرش را بالا میگیرد. نگاهمان بههم پیوند میخورد. هر دو لبخند میزنیم و نمیدانیم چه میشود که ناگهان، داغی لبانش را رو لبهام احساس میکنم. بعد، ازش فاصله میگیرم. انگار همهچیز در خواب گذشته است. اصلا نمیتوانم باور کنم. هنوز از مستی گرمی لبهایش رها نشدهام که صداش را میشنوم:
ـ چرا رفتین کنار؟
از لذت زندگی سرشار میشوم. باز بهش نزدیک میشوم و ازش میپرسم:
ـ باز میتونم شما رو ببینم؟
آنقدر نرم حرف میزند که انگار همهی عطر گلهای خوشبو، از دهانش بیرون میریزد:
ـ دلم میخواد همیشه شما رو ببینم.
مست نگاهش هستم. مست لرزش لبهایش. ادامه میدهد:
ـ ولی میدونین؟. فقط روزای سهشنبه میتونم بیام اینجا.
پنجههایمان تو هم است. بلند میشویم و راه میافتیم. میرسیم به میدان نور چراغهای بزرگ ساختمان باشگاه پیش رویمان، بوتهی کوچک نخلی است که رو زمین پهن شده است. رو چمن راه میرویم. احساس میکنم که سبک شدهام. میخواهم پر بکشم. پنجهی سیهچشم را فشار میدهم. به بوتهی نخل میرسیم. برگهایش عین سرنیزههای تو درهم است. من از طرف چپ بوته میروم. سیهچشم از طرف راست بوته میرود. دستهایمان به بالای بوتهی نخل کشیده میشود. چندتا از برگهای بلند سرنیزهای نخل، تا مچهایمان و کفدستهایمان بالا آمده است. بوتهی نخل، خیلی پهن شده است. انگشتهایمان از تو هم بیرون میآید. نوک چند تا از برگها که سیخ ایستادهاند، کفدستهایمان را نیش میزنند. انگشتهایمان رو هم سائیده میشود. میخواهم انگشتهایش را بگیرم. دلم نمیخواهد دستهایمان از هم جدا شود. برگهای پهن شده رو زمین، از رو شلوار کتان، ساق پای راستم را نیش میزنند. تلاش میکنم که انگشتهای سیهچشم را بگیرم. اما نمیتوانم. سرانگشتهایمان رو هم سائیده میشود و دست همدیگر را رها میکنیم.
+ همسایهها ـ احمد محمود
*
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیدهور شدم
سعدی
سرخپوستان از تکرارِ هجاها و کلمات برای ساختنِ صفات عالی استفاده میکنند. در زبانهای بومی و لااقل در گواتمالا، هیچ صفتِ عالیای وجود ندارد. آنها با گفتنِ «سفید، سفید، سفید» مرادشان «بسیار سفید» یا «بغایت سفید» است. همچنانکه هجاها را نیز تکرار میکنند، مثلا در مورد دلفریب میگویند: «دل، دل، فریب»، تا تاکید بیشتری را برساند.
مهمترین چیز برای من خیالپردازی است ـ«آن سلیطهی پردهنشینِ خانگی». آری تخیل، و خوشآهنگی.
+ از مصاحبهی ریتا گیبرت، میگل آنخل آستوریاس. هفتصدا، ترجمهی نازی عظیما
از لحاظ ی ضعفِ این استدلال همواره این بوده: کسانی که بد را مقابلِ بدتر انتخاب میکنند به سرعتِ تمام فراموش میکنند که بد را انتخاب کردهاند. چون بدی رایش سوم سرانجام چنان ابعادی هیولایی یافت که هر قدر هم که تخیلِ قوی میداشتیم نمیشد آن را «کمتر بد» نامید، قاعدتا (با تجربهی جنگ جهانی دوم) میبایست پایههای این استدلال برای همیشه فرومیریخت، اما شگفتا که چنین نشد. افزون بر این، اگر به تکنیکهای حکومت توتالیتر نگاه کنیم، میبینیم که استدلالِ «کمتر بد» ـکه مختصِ نخبگانِ بیرون از طبقهی حاکم نیستـ یکی از سازوکارهای ماشینِ وحشت و آدمکشیِ نظام است. از اصل انتخابِ بد به جای بدتر، آگاهانه استفاده میشود تا کارکنان دولت همچون تمامی مردم برای پذیرفتن شر به معنای دقیقِ کلمه آماده شوند. فقط یکی از چندین نمونه را ذکر میکنیم: امحای یهودیان به دنبالِ سلسله اقدامات ضدیهود به صورتی تدریجی رخ داد و هر بار با این استدلال که امتناع از همکاری، اوضاع را بدتر خواهد کرد ـتا اینکه مرحلهای فرا رسید که اتفاقِ بدتر از آن ممکن نبود. حیرتآور است که در این آخرین مرحله (امحای یهودیان) نیز با استدلال کنار گذاشته نشد. حتا امروز نیز که بطلان آن مثل روز روشن شده است، کماکان بهکار گرفته میشودـ در بحث نمایشنامهی هوخهوت باز میشنویم که واتیکان به هر شکلی که اعتراض کند اوضاع بدتر میشود! در اینجا میبینیم که انسان تا چه حد از روبهروشدن با واقعیتهایی که به نحوی در تضاد کامل با چارچوب ذهنی اوست اکراه دارد. متاسفانه، شستشوی مغزی آدمی و واداشتن مردم به بیشرمانهترین و غیرمنتظرهترین رفتارها، گویی بسیار سادهتر است از اینکه کسی را مجاب کنیم، یا به قول معروف، از تجربه بیاموزد؛ یعنی به جای کاربستِ مقولهها و فرمولهایی که عمیقا در ذهن ما ریشه دوانده، در حالیکه مبنای تجربی آنها مدتهاست فراموششده، بیندیشد و داوری کند؛ مقولات و فرمولهایی که پذیرفته شدنشان ناشی از همخوانیِ آنها با ذهنیت است و نه مناسبتشان با رویدادهای واقعی.
+ مسئولیت شخصی در دوران دیکتاتوری ـ هانا آرنت
صداها رنگ دارند، رنگ و حرکت هر دو با هم. من این را بعد از تجربهی «مسکالین» فهمیدم. بیستودو سال پیش، در خانهی. از یک «اوورتور» باخ، از فلامنکو و چهار فصلِ ویوالدی. هر کدام به کلی چیزِ دیگری بود با رنگها و حرکتها و حالوهوای دیگر. هر کدام با تصویرهای مخصوص به خود. یادِ صدای مامان افتادم. راستی چه رنگی داشت؟ رنگ محبت؟
+ روزها در راه – شاهرخ مسکوب
* سعدی
همهی ما از سر فرصتطلبی و ترس در تداوم یافتنِ این جنگ شریک و همدستیم. زیرا با بستنِ چمدانهایمان، با ادامهدادن به خریدمان، با کارکردن روی زمینمان، با تظاهرکردن به اینکه اتفاقی نیفتاده و با این فکر که این مشکلِ ما نیست، در واقع داریم به آن «دیگری»ها خیانت میکنیم. اما آنچه متوجهش نیستیم، این است که با چنین مرزبندیهایی داریم خودمان را هم گول میزنیم. با این کار در واقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار میدهیم که در شرایطی متفاوت، تبدیل به آن «دیگری» شویم.
+ بالکان اکسپرس ـ اسلاونکا دراکولیچ
* سیف فرغانی
اغلب پیش میآمد که تونی برای دیدنِ آشنایانِ شهری خود به لب دریا یا به باغ مهمانسرا میرفت، یا آنکه به مجالسِ رقص یا قایقرانی دعوت میشد. در چنین مواقعی مورتن «روی سنگها» مینشست. این «سنگها» از همان روزِ نخست میان آن دو حکم یک اصطلاح را به خود گرفت. «روی سنگها نشستن» به معنی تنهایی بود و کسالت. در روزهای بارانی که سراسرِ دریا را مهی تیره میپوشاند و دریا با آسمانِ فرونشسته در هم میآمیخت، چنانکه ساحل و همهِی راهها را آب فرامیگرفت، تونی میگفت: «امروز ناچاریم هر دو روی سنگها بنشینیم. ناچاریم توی ایوان یا در اتاق نشیمن بمانیم. تنها کاری هم که میتوانیم بکنیم این است که شما سرودهای دانشجوییتان را بزنید و من گوش کنم، هر چند از این کسالتبارتر کاری وجود ندارد.»
مورتن میگفت: «بله، بنشینیم. ولی میدانید؟ وقتی شما هم هستید، دیگر از سنگها خبری نیست!»
*
«دوشیزه بودنبرک چه فرقی میکند؟ بله، من بهعمد اسم فامیلتان را مطرح کردم. راستش را بخواهید باید میگفتم: مادمازل بودنبرک تا حق مطلب را کاملا ادا کرده باشم! بله، شما فکر میکنید آدمها اینجا آزادتر، برابرتر و برادرتر از پروس هستند؟ هر چه هست قیدوبند است، تبعیض است و اشرافیت، چه اینجا و چه آنجا! شما از اشراف خوشتان میآید. میخواهید بدانید چرا؟ چون خودِ شما از اشراف هستید! بله، بله، نمیدانستید؟ پدر شما مرد ثروتمندی است و شما هم شاهزادهخانماید. شکافی عمیق شما را از ما، یعنی کسانی که به محافل صاحب قدرت تعلق ندارند، جدا میکند. مسلما شما میتوانید گاهی برای تفریح با یکی از امثال ما لب دریا گردش کنید، ولی وقتی هوس میکنید سراغ افراد ممتاز و برگزیده بروید، آدم ناچار است روی سنگها بنشیند.» در صدای مورتن غلیان احساسات کاملا حس میشد.
تونی با لحنی اندوهگین گفت: «بالاخره معلوم شد که از نشستن روی سنگها دلخور بودید! من که از شما خواستم بگذارید معرفیتان کنم.»
«دوشیزه تونی، شما باز بهعنوان یک خانم جوان قضیه را خیلی فردی میکنید! من دربارهِی اصول حرف میزنم. میگویم که در ایالت ما هم بیش از پروس انسانیت و برادری حاکم نیست.» و پس از مکثی کوتاه با صدایی آهسته که هنوز غلیان احساسات در آن مشهود بود ادامه داد: «اگر من از مسایل فردی حرف میزنم، منظورم بیشتر آینده است تا این لحظه. منظورم روزی است که شما به عنوان همسر فلان آقا میروید و برای همیشه در محیطی پرتجمل ناپدید میشوید و بعد، آدم چارهای ندارد جز این که تمام عمر روی سنگها بنشیند.»
+ بودنبرکها ـ توماس مان
*
در تمامِ قطارها مُردم
زندگی در خیال یعنی این
آخرین کوپه هم تو را کم داشت
آرزوی محال یعنی این.
+ علیرضا آذر
درباره این سایت